سالها پیش،محرم که از راه میرسید،گوش کودکی هایم پر میشد از صدای سنج و طبل و زنجیرو......
و دلم پای پیاده به کربلا میرفت،به سرزمینی میرسیدترک ترک شده و خشک که همسایه فرات بود.با آسمانی در اسارت گرمترین خورشید!
دلم همیشه میپرسید :<<چگونه میشود آب باشد و ابر نباشد؟>>و چشم هایم را پر میداد تا سایه خیمه هایی را ببیند که از وحشت چشم ها و دلها و دست های سنگی در گوشه ای کز کرده بودند.
ببینید کربلای کودکی های من رقیه (س)بود که آفتاب در آغوشش خزید و شبانه او را با خود به آسمان برد!
و علی اصغر (ع)که آخرین آواز بهار در حنجره اش جا ماند !
و سکینه (س)......ماه خمیده در آتش!
کودکی های من ،روی تمام پرچم های سیاه ،<<یا حسین (ع)>>را سبز و سرخ میدیدو دست میکشید بر تتشنگی و تنهایی!
سالها گذشته است و دلم هنوز میپرسد:چرا کربلا بیش از محرم دوام نمی آورد ؟!و چرا سوگواری کتیبه ها کوتاه است؟!
امسال دوباره دلم را پیاده با خود به کربلا خواهم برد تا بداند:نام دیگر کربلا <<مشهد تشنگی >>است؟
چرا عاشورا روز جهانی زیبایی است ؟
چرا حضرت زینب (س)در عاشورا جز زیبایی ندید ؟
-و چرا خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد؟